لحظه ی دیدنت اینگار که یک حادثه بود
حیف چشمان تو این حادثه را دوست نداشت
سیب را چیدم و در دلهره ی دستانم
سیب را دید ولی دلهره را دوست نداشت
تا سه بس بود که بشمارم و در دام افتد
گفت یک گفت دو ، افسوس سه را دوست نداشت
من و تو خط موازی ،نرسیده هرگز
دلم این قاعده ی هندسه را دوست نداشت
درس منطق نده دیگر تو به این عاشق که
از همان کودکی اش را مدرسه را دوست نداشت
نظرات (۰)